دوستی (بحث | مشارکت‌ها)
/* نقل است که روح بن سلمه وراق گوید: شنیدم عفیره عابده را می‌گفت: مرا خبر رسید که معاذه عدویه، چون در حال احتضار افتاد، گریست. پس خندید. او را گفتند: چرا گریستی و چرا خندیدی؟ گفت: گریه‌ام برای دور ماندن از روزه و نماز و یاد حق بود، و خنده‌ام از آن بود که ابوصهبا را دیدم داخل خانه که جامه سبز پوشیده بود و پیش گروه زیادی از مردم بود که مانند آنها در دنیا ندیده بودم، پس به او خندیدم و در خود نمی‌بینم پس از این واجبی را به جای آورم. و پیش از وقت نماز بمرد. رادفر، ابوالقاسم، زنان عارف؛ سوختگان عشق...
دوستی (بحث | مشارکت‌ها)
خط ۴۶: خط ۴۶:
* آسیه دختر عمرو عدویه گوید: معاذه، شبان روز، ششصد رکعت نماز می‌خواند و قسمتی از شب را که بیدار بود قرآن می‌خواند و می‌گفت: عجب دارم از چشمی که می‌خوابد، در حالی که خواب طولانی تاریکی قبر را می‌داند.
* آسیه دختر عمرو عدویه گوید: معاذه، شبان روز، ششصد رکعت نماز می‌خواند و قسمتی از شب را که بیدار بود قرآن می‌خواند و می‌گفت: عجب دارم از چشمی که می‌خوابد، در حالی که خواب طولانی تاریکی قبر را می‌داند.


== آورده‌اند که یکی از [[زنان]] بنی عدی که معاذه او را شیر داده بود، گوید: معاذه مرا گفت: ای دخترم، از دیدار خدا در ترس و امید باش و من دیدم آنهایی را که به خدا امیدوارند که در روز ملاقاتش غرق در پذیرایی و حسن منزلت الهی می‌باشند و دیدم کسی که از او می‌ترسد، آرزو دارد که در امان او باشد، روزی که مردم در حضور حق می‌ایستند. پس بگریست، چندان که گریه بر او غالب شد. ==
آورده‌اند که یکی از [[زنان]] بنی عدی که معاذه او را شیر داده بود، گوید: معاذه مرا گفت: ای دخترم، از دیدار خدا در ترس و امید باش و من دیدم آنهایی را که به خدا امیدوارند که در روز ملاقاتش غرق در پذیرایی و حسن منزلت الهی می‌باشند و دیدم کسی که از او می‌ترسد، آرزو دارد که در امان او باشد، روزی که مردم در حضور حق می‌ایستند. پس بگریست، چندان که گریه بر او غالب شد.
* نقل است که حماد بن سلمه گوید: ثابت بنانی مرا خبر داد از صله فرزند اشیم که در جنگ بود، به پسرش گفت: ای پسر، پیش برو به جنگ تا تو را در راه خدا به حساب گذارم. پس رفت و جنگ کرد تا کشته شد. پس خودش به میدان رفت و کشته شد. پس زنان به تسلیت نزد زنش معاذه عدویه گرد آمدند. او گفت: آفرین بر شما، اگر آمده‌اید برای چیز دیگری، برگردید.
* نقل است که حماد بن سلمه گوید: ثابت بنانی مرا خبر داد از صله فرزند اشیم که در جنگ بود، به پسرش گفت: ای پسر، پیش برو به جنگ تا تو را در راه خدا به حساب گذارم. پس رفت و جنگ کرد تا کشته شد. پس خودش به میدان رفت و کشته شد. پس زنان به تسلیت نزد زنش معاذه عدویه گرد آمدند. او گفت: آفرین بر شما، اگر آمده‌اید برای چیز دیگری، برگردید.